از ایران تا ونزوئلا

روزشمار مهاجرت و اقامت ونزوئلا

از ایران تا ونزوئلا

روزشمار مهاجرت و اقامت ونزوئلا

ایران و اینترنت و همسایه ها و دزدی از خانه مادرم

بعد از دیدن خانواده طبق قولی که به یکی از دوستان و همخانه هایم در ونزوئلا داده بودم تصمیم گرفتم از همان فرودگاه ایمیلی به او بفرستم و رسیدنم را خبر بدم که دیدم که فروگاه امام با آن ابعادش وای فای ندارد 

 (شنیده ام الان در سال 2014 خدا رو شکر اینترنت دارد).بیخیال شدم.شب رسیدنم به تهران تا دیروقت در خانه پدر و مادرم در خیابان جمهوری بودیم.دم دم های صبح بود که به خانه خودمان رفتیم.فکر اینکه قرار است برای همیشه در شهری که به دنیا آمدم و مردم همزبان دارد بمانم بسیار شیرین بود.فردا نزدیک ظهر از خواب بیدار شدم و برای خرید نان تازه بیرون رفتم.با کسبه محل که در چهارسال گذشته فقط هر شش ماه یکی دو هفته مرا دیده بودند سلام و علیکی کردم.خرید کوچکی کردم و به خانه برگشتم.طبق عادت خواستم سری به فیس بوکم بزنم که دیدم و یادم افتاد که بله قابل دسترس نیست!باقی سایت ها هم یا فیلتر بود و یا با اینترنت هندلی نیم ساعت طول میکشید تا باز شوند.تازه همسرم با استفاده از کمک شرکتی که کار میکرد برای خانه اینترنت 512 به قول معروف پرسرعت!!! گرفته بود.حتی همان اینترنت هم با اینترنت روی گوشی ام در ونزوئلا قابل مقایسه نبود.چند شب پس از رسیدنم مهمانی ای ترتیب دادیم و دوستان و خانواده را دعوت کردیم.هنوز ساعت نه نشده بود که شام بخوریم و درحال رقص بودیم که نگهبان ساختمان در زد و گفت همسایه ها گفته اند که میخواهیم بخوابیم و صدای ضبط را کم کنید!!به راستی که من بخل و حسدی که ایرانی ها دارند در هیچ کجای دنیا ندیدم.ایرانیانی که برای ساختمان سازی به ونزوئلا میروند بر حسب کارشان همیشه با قشر کارگر و تحصیل دانشگاهی نکرده ونزوئلا در تماسند و ز همین روی برداشت کلی شان از ونزوئلایی ها بر اساس همان عده میباشد.من هم از این قاعده مستثنی نبودم.اما حتی همان قشر از ونزوئلایی ها نیز به هیچ عنوان به اندازه ایرانیان حسود نیستند.کافی بود روزی یک ایرانی یا یک ونزوئلایی مثلا با یک خودروی جدید و یا حتی یک تلفن جدید وارد سایت ساختمان سازی شود.تمام روز همه خوشحال از پیشرفت دوستشان بودند و تمام روز را با خنده و افتخار از دوستشان یاد میکردند.چشم و هم چشمی نیز یکی دیگر از مواردیست که در ونزوئلا وجود خارجی ندارد.تقریبا یک سال از بازگشتم به ایران گذشته بود و من هنوز کاری پیدا نکرده بودم و با درآمد همسرم و پس اندازی که از دوران کارم در دوبی و ونزوئلا داشتیم زندگی میکردیم.شبی خواهرم به خانه زنگ زد و با بغض تعریف کرد که صبح در میدان ولیعصر هنگامی که بچه 2 ساله اش همراهش بوده گشت ارشاد گرفته است و تا ظهر در محلی نگاهش داشتند و ظهر بعد از گرفتن عکس و تعهد به همسرش زنگ زده اند که برایش مانتوی بلند یا چادر بیاورد و زنش را تحویل بگیرد.آب سردی بود بروی من.مانند تک تک روزهای زندگی جدیدم در ایران که هر چیز را با ونزوئلا مقایسه میکردم احترام به زنان را در ونزوئلا به خاطر آوردم که هیچ کس امکان کوچکترین برخوردی را با آنها نداشت.جامعه سالمی که حتی دامن های خیلی کوتاه و لباس های بسیار باز هم جلب توجه نمیکند.چه برسد به آنکه نیرویی نظامی و سازمان یافته برای برخورد با آن وجود داشته باشد.پس از خواهرم همسرش گوشی را گرفت و در کمال تعجب من جویای شرایط زندگی و کار در ونزوئلا شد و بیشتر از یک ساعت سوالات بسیار ریز و جزیی پرسید.تعجب من از این بود که وی همیشه با من شوخی میکرد و میگفت که شما دارید ده کوره ای در امریکای جنوبی را آباد میکنید و من نیز مثل همیشه که حرفهایی که بیش از مقدار معمول احمقانه باشند را با لبخند جواب میدهم به او لبخند میزدم.ولی اینبار سوالاتی بسیار ریز و هدفدار مطرح میکرد.در پایان نیز گفت که از امروز و پس از ماجرای گرفتن زنش به صورت جدی مهاجرت را در دستور کار قرار داده و البته تمرکزش بر کشور های سوئد و دانمارک و آلمان است که دوستانی در آنجا دارد.اما هیچ انتخابی را دور از ذهن نمیداند.روزهای بی کاری به کندی میگذشت.طبق قولی و قراری که از قبل با برادر بزرگم داشتیم تصمیم به خرید خانه ای در محله ای آرام و با هوای بهتر از مرکز شهر برای پدر و مادرمان داشتیم.البته من با توجه به بیکاری امکان ریسک کردن زیاد نداشتم.اما چون قولش را داده بودم و در ثانی نمیخواستم کسی در خانواده و فامیل فکر کند که شرایط مالی ام بد است با سختی بیشتر پس اندازم را به برادرم دادم و با هم اپارتمانی مناسب دو نفر در ده ونک برای پدر و مادر خریدیم و سند را سه دنگ سه دنگ به نام من و برادرم زدیم.خدا را سپاس که مانند همیشه زنم از تصمیمات من حمایت کرد و با این توضیح که اولا پدر و مادرت هستند و ثانیا پولمان را در مسکن سرمایه‌گذاری کردی من را در این راه همراهی کرد.اما مدت کوتاهی از اقامت والدینم در آن خانه نگذشته بود که شبی که همه خانواده با هم به سمنان سفر کرده بودیم یکی از همسایه ها ساعت 4صبح به برادرم زنگ زد و گفت که خانه پدر و مادر را دزد زده و پلیس جلوی در آپارتمان منتظر صاحب خانه است.همان موقع با برادرم به تهران برگشتیم و دیدیم که بسیاری از وسایل خانه به خصوص لوازم قدیمی مادرم به سرقت رفته است.اما شکر خدا گاو صندوق قدیمی پدرم که طلاهای مادرم و اسناد در آن بود دست نخورده باقی مانده بود.پلیس نیز در اولین حرکت به ما تبریک گفت که خدا را شکر که پدر و مادر خانه نبوده اند.وگرنه شاید بلایی هم سر آنها میآورند دزدها!چگونگی گفتن این ماجرا به پدر و مادر پیرم هم خود ماجرایی طولانی دارد که در حوصله این وبلاگ نمیگنجد.

ادامه دارد.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.