از ایران تا ونزوئلا

روزشمار مهاجرت و اقامت ونزوئلا

از ایران تا ونزوئلا

روزشمار مهاجرت و اقامت ونزوئلا

برگشت من به ایران بعد از چند سال زندگی در ونزوئلا

تقریبا پس از 3 سال دوری از ونزوئلا و زندگی در ایران دوباره به ونزوئلا برمیگردم.پس از پایان پروژه های ساختمانسازی شهر بارکسیموتو بود که به علت دلتنگی زیاد و بعد از 4 سال به ایران برگشتم. 

 حقیقت این است که وقتی آدم یک مدت از جاها و خاطرات قدیم دور میشود تنها خوبیها و خاطرات خوب در ذهنش میماند.وقتی در ونزوئلا بودم به راستی که تمام مشکلات ایران را فراموش کرده بودم و دلتنگ بوی نان گرم و پنیر تبریزی و کله پاچه بودم،به راستی که هوای تمیز و شبهای خنک بارکسیموتو و ارامش ونزوئلا چنان مرا در خود غرق کرده بود که چون غریقی که دور و بر خود فقط دریا میبیند چیزی از این آرامش نمی‌فهمیدم و فقط برای برگشتن به نزد پدرم و مادرم و همسرم لحظه شماری میکردم.در این مدت همیشه برایم سوال بود که چطور عده ای از همکاران میتوانند از ایران دست بکشند.از خانوادشان دست بکشند و در ونزوئلا بمانند.گرچه در این مدت پیشنهاداتی برای گرفتن سدولار ونزوئلا یا همان کارت ملی به من شد و از شما چه پنهان دو بار هم از دو ونزوئلایی خواستم که این کارت ملی را برایم بگیرند.اما هر بار هر کدام مبلغی مرا تیغ زدند و هیچ خبری از سدولار نشد.من هم به عنوان یک مهندس ایرانی در ونزوئلا غرورم اجازه نمیداد به ونزوئلایی ها بگویم که کلاهم را برداشته اند و البته میدانستم که کار خودم هم غیر قانونی بوده که خواسته ام از روش غیر معمول اقامت ونزوئلا را بگیرم.در کل حدود3000دلار از دست دادم.حس میگردم ضرر که ندارد با کمی پول اقامت یک کشور دیگر را هم داشته باشم که اگر جنگ شد جایی برای امان دادن به پدر و مادر و زنم داشته باشم.یک بار هم ایمیلی فارسی از یک نفر دریافت کردم که گفته بود60000دلار بده و برایت پاسپورت ونزوئلا بگیرم.ولی هم نمیتوانستم اعتماد کنم و هم فکر کردم وقتی که پاسپورت را گرفتم اولین بار که دهانم را برای حرف زدن باز کنم همه از روی لهجه و شکل حرف زدنم میفهمند که من ونزوئلایی و اسپانیایی زبان نیستم و دستم رو میشود.البته بدون استثنا تمامی ایرانیهایی که اینجا بودند هرکدام به روشی در حال تلاش برای گرفتن سدولار بودند که خیلیها پولشان رفت.بعضی وکیل گرفتند و کارشان انجام شد و برخی با ازدواج اقامت گرفتند.به هرحال کار من نشد و پس از پایان دو پروژه50و90 واحدی که یک خانم سرمایه دار ایرانی در ونزوئلا ساخت و فکر میکنم با همان دو پروژه بار خودش را برای 7 نسل پشت سرش بست به ایران برگشتم.هنگام سوار شدن به هواپیما به هیچ چیز جز پدر و مادرم و زنم و نان بربری داغ فکر نمیکردم.مدت پرواز را که بیشتر در تاریکی هوا میگذشت به خواب و فکر کردن به ایران و خوردن خوراکی های هواپیما گذراندم.پس از رسیدن به ایران در اولین برخورد با پرسنل فرودگاه امام اولین ساعقه بر سرم فرو نشست.گشتن چمدانها و بارهایم که حتی در آلمان هم کسی دستی بشان نزده بود و برخورد زننده مامورین که لباسهای زیری که خریده بودم را با تمسخر به هم نشان میدادند خستگی سفر طولانی را به جانم گذاشت.سعی کردم با خود فکر کنم که اینها هم وظیفشان را انجام میدهند.از پله های فرودگاه که پایین آمدم با دیدن زن و پدر و مادرم همه چیز را فراموش کردم و خودم را در آغوش آن عزیزان رها کردم.

ادامه دارد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.